نویسنده: ساول کریپکی
مترجم: یاسر پوراسماعیل

 

سخنرانی اول: 20 ژانویه 1970

این میز از مولکول تشکیل شده است. آیا امکان داشت از مولکول تشکیل نشده باشد؟ مطمئناً اینکه میز از مولکول‌ها (یا اتم‌ها) تشکیل شده، کشف علمی بزرگی بوده است، اما آیا چیزی می‌توانست همین شیء باشد و از مولکول تشکیل نشده باشد؟ (1) مطمئناً احساس می‌کنیم که جواب این سئوال باید «نه» باشد. به هر صورت، دشوار است تصور کنید که در چه شرایطی، می‌توانید همین شیء را داشته باشید و بفهمید که از مولکول تشکیل نشده است. یک پرسش کاملاً متفاوت این است که آیا واقعاً میز در جهان واقع، از مولکول‌ها تشکیل شده است یا نه و اینکه این موضوع را از کجا می‌دانیم.
در اینجا می‌خواهم چیزی را مطرح کنم که در روش‌شناسی بحث درباره‌ی نظریه‌ی نام‌ها که در موردش سخن می‌گویم، به آن احتیاج دارم. برای بیان تمایزی که اکنون می‌خواهم آن را طرح کنم، به مفهومی احتیاج داریم که اغلب و به گمان من به نحوی غلط‌انداز، (2) «این‌همانی میان جهان‌های ممکن» نامیده شده است. میان این پرسش که آیا ضروری است که 9 بزرگ‌تر از 7 است و اینکه آیا ضروری است که تعداد سیارات بزرگ‌تر از 7 است، چه تفاوتی وجود دارد؟ چرا یکی چیزی بیشتر از دیگری را در مورد ذات نشان می‌دهد؟ پاسخ شهودی می‌تواند این باشد که «خُب، تعداد سیارات ممکن بود غیر از آنچه باشد که بالفعل هست، اما بی‌معناست که بگوییم 9 می‌توانست غیر از آنچه باشد که بالفعل هست). چند اصطلاح را به طور شبه‌فنی به کار می‌بریم. اگر چیزی در هر جهان ممکن بر شیء واحدی دلالت کند، آن را دالّ صلب می‌نامیم و اگر این‌طور نباشد، آن را دالّ غیرصلب یا اتفاقی می‌نامیم. البته لازم نمی‌دانیم که این اشیا در همه‌ی جهان‌های ممکن وجود داشته باشند.
مطمئناً اگر پدر و مادر نیکسن ازدواج نکرده بودند، او در جریان عادی امور، نمی‌توانست وجود داشته باشد. وقتی یک ویژگی را ذاتی یک شیء می‌دانیم، معمولاً منظورمان این است که این ویژگی در مورد آن چیز، هر کجا که وجود داشته باشد، صادق است. دالّ صلب یک امر ضروری الوجود را می‌توان قویاً صلب نامید.
یکی از فرضیات شهودی که در این گفتارها از آن دفاع خواهم کرد، این است که نام‌ها دال‌های صلب‌اند. بی‌گمان به نظر می‌رسد که نام‌ها از آزمون شهودی یاد شده سرفراز بیرون آیند، هرچند ممکن بود کسی غیر از رئیس جمهور ایالات متحده در 1970م. (برای مثال، هامفری) رئیس جمهوری ایالات متحده در 1970م. باشد، هیچ کس غیر از نیکسن نمی‌توانست نیکسن باشد. به همین صورت، یک دالّ به شیء خاصی به طور صلب دلالت می‌کند، اگر هرگاه آن چیز وجود داشته باشد، به آن دلالت کند. اگر علاوه بر این شیء ضرورتاً موجود باشد، آن دالّ را می‌توان قویاً صلب نامید. برای مثال «رئیس جمهور ایالات متحده در 1970م.» بر شخص خاصی- نیکسن- دلالت می‌کند، اما کس دیگری (مانند هامفری) ممکن بود در 1970م. رئیس جمهوری باشد و ممکن بود نیکسن رئیس جمهور نباشد، پس این دالّ صلب نیست.
در این گفتارها به طور شهودی استدلال خواهم کرد که نام‌ها دالّ صلب‌اند، زیرا اگرچه این مرد (نیکسن) ممکن بود رئیس جمهور نباشد، این‌طور نیست که ممکن بود نیکسن نباشد (هرچند ممکن بود «نیکسن» نامیده نشده باشد). کسانی که استدلال کرده‌اند برای فهمیدن مفهوم دالّ صلب، باید پیشاپیش «معیارهای این‌همانی بین‌جهانی» را بفهمیم، لقمه را دور سر می‌چرخانند، بدین دلیل که می‌توانیم (به طور صلب) به نیکسن اشاره کنیم و قرارداد کنیم که درباره‌ی آنچه ممکن بود (در شرایط خاصی) در مورد او رخ دهد، سخن می‌گوییم و اینکه «این‌همانی بین جهانی» در این موارد بی‌اشکال است. (3)
گرایش به لازم دانستن توصیفات صرفاً یکی از وضعیت‌های خلاف واقع، منشأهای فراوانی دارد. شاید یکی از این منشأها، خلط میان امر معرفت‌شناختی و متافیزیکی و خلط میان پیشینی بودن و ضرورت باشد. اگر کسی ضرورت را با پیشینی بودن یکی بگیرد و تصور کند که اشیا با ویژگی‌هایی که به نحوی منحصر به فرد، شیء را مشخص می‌کنند نام‌گذاری می‌شوند، ممکن است تصور کند که این ویژگی‌های به کار گرفته شده برای مشخص کردن شیء باید در صورتی که به طور پیشینی معلوم باشد، برای مشخص کردن شیء در همه‌ی جهان‌های ممکن به کار روند تا معلوم شود که کدام شیء نیکسن است. من در مخالفت با این تصور تکرار می‌کنم: 1. به طورکلی، در مورد یک وضعیت خلاف واقع، امور «معلوم» نمی‌شوند، بلکه وضع می‌شوند، 2. جهان‌های ممکن لازم نیست به طور کاملاً کیفی عرضه شوند، گویی از پشت تلسکوپ به آنها نگاه می‌کنیم. به زودی خواهیم دید که ویژگی‌هایی که شیء در هر جهان خلاف واقع دارد، هیچ ربطی به ویژگی‌هایی که برای مشخص کردنش در جهان واقع به کار می‌روند، ندارد. (4)

سخنرانی دوم: 22 ژانویه 1970م.

همین‌طور، حتی اگر با ارجاع به میله‌ی یک متری، استاندارد یک متر را تعریف کنیم، اینکه آن میله یک متر طول دارد، حقیقتی ممکن و نه ضروری است. اگر میله کشیده می‌شد، درازتر از یک متر بود و این امر به این سبب است که واژه‌ی «یک متر» را به نحو صلب برای دلالت به طول مشخصی به کار می‌بریم. حتی اگر طولی را که به آن اشاره می‌کنیم، با یک ویژگی اتفاقی‌اش مشخص کنیم- درست مانند نام شخصی که می‌توانیم او را با یک ویژگی اتفاقی‌اش مشخص کنیم- باز هم این نام را برای دلالت به آن شخص یا آن طول در همه‌ی جهان‌های ممکن به کار می‌بریم. ویژگی‌ای که به کار می‌بریم، لازم نیست ویژگی‌ای باشد که به هیچ وجه ضروری یا ذاتی دانسته شود. در مورد یارد، نخستین شیوه‌ی مشخص کردن آن به گمانم، فاصله‌ی نوک انگشت تا بینی هنری اول پادشاه انگلستان بود وقتی که دستش را دراز کرده بود. اگر این طول یک یارد باشد، باز هم اینکه فاصله‌ی نوک انگشت تا بینی او یک یارد است، حقیقتی ضروری نیست. ممکن بود اتفاقی بیفتد که دستش کوتاه‌تر شود؛ این ممکن است و دلیل اینکه این یک حقیقت ضروری نیست، این نیست که می‌توانستیم معیارهای دیگری در مورد «مفهوم خوشه‌ای» یارد بودن داشته باشیم. حتی کسی که فقط دست شاه هنری را به عنوان معیار طول یارد به کار می‌برد، می‌تواند به طور خلاف‌واقع بگوید که اگر اتفاقات خاصی برای پادشاه رخ می‌داد، فاصله‌ی دقیق میان انتهای یکی از انگشتان و بینی‌اش دقیقاً یک یارد نمی‌بود. شخص تا زمانی که واژه‌ی «یارد» را برای مشخص کردن مرجع تثبیت شده‌ای به کار می‌گیرد که در همه‌ی جهان‌های ممکن همان طول است، لازم نیست که از خوشه [مجموعه معیارها] استفاده کند.
***
گمان می‌کنم موضوع بعدی که می‌خواهم درباره‌اش سخن بگویم، موضوع جملات این‌همانی است. آیا این جملات ضروری‌اند یا ممکن؟ در مورد این موضوع در فلسفه‌ی جدید، بحث‌هایی وجود داشته است. اولاً همه می‌پذیرند که وصف‌ها را می‌توان برای بیان جملات این‌همانی‌های ممکن به کار گرفت. اگر صادق باشد که مخترع عینک دوکانونه، اولین رئیس کل اداره‌ی پست ایالات متحده است و این دو یک شخص بوده‌اند، این حکم به طور ممکن صادق است؛ یعنی امکان داشت که مخترع عینک دوکانونه و اولین رئیس کل اداره‌ی پست ایالات متحده متفاوت باشند. بدین ترتیب، مطمئناً وقتی با استفاده از وصف‌ها جملات این‌همانی را صورت می‌دهید- وقتی می‌گویید «X به قسمی که xو X به قسمی که x یکی هستند»- این می‌توانند یک واقعیت ممکن باشد، اما فیلسوفان به مسائل جملات این‌همانی میان نام‌ها هم علاقه‌مند بوده‌اند. وقتی می‌گوییم (هسپروس، فسفروس است» یا «سیسرو، تولی است»، آیا آنچه می‌گوییم ضروری است یا ممکن؟ به علاوه، فیلسوفان به نوع دیگری از جملات این‌همانی هم علاقه‌مند بوده‌اند که در نظریه‌ی علمی ریشه دارد. برای مثال، ما نور را با تابش الکترومغناطیسی با طول موج‌هایی در حدود معین یا با جریانی از فوتون‌ها یکی می‌گیریم، گرما را با جنبش مولکولی یکی می‌گیریم، صدا را با نوع خاصی از اختلال موجی در هوا یکی می‌گیریم و مواردی از این دست. درباره‌ی این جملات اغلب به آموزه‌ی زیر اعتقاد وجود دارد. اولاً این این‌همانی‌ها به وضوح ممکن‌اند. ما کشف کرده‌ایم که نور جریانی از فوتون‌هاست، اما نور می‌توانست جریانی از فوتون‌ها نباشد. گرما در واقع، حرکت مولکول‌هاست؛ ما این را کشف کرده‌ایم، اما گرما ممکن بود که حرکت مولکول‌ها نباشد. ثانیاً بسیاری از فیلسوفان از داشتن این مثال‌ها احساس خوش‌شانسی می‌کنند، اما چرا؟ این فیلسوفان که نظریات‌شان به طور وسیعی در متون متداول بیان شده است، در مورد برخی از مفاهیم روان‌شناختی به «آموزه‌ی این‌همانی» قائل‌اند. آنها گمان می‌کنند که درد- برای مثال- صرفاً حالت خاصی از مغز یا بدن، مانند تحریک اعصاب C است (فرقی ندارد که چه باشد). برخی انتقاد کرده‌اند که «خب، ببینید، شاید میان درد و این حالات بدنی همبستگی‌ای وجود داشته باشد، اما این صرفاً باید یک همبستگی ممکن میان دو چیز مختلف باشد، زیرا اینکه این همبستگی برقرار است، یک کشف تجربی است؛ بنابراین منظور ما از «درد» باید چیزی باشد که با آن حالت بدنی یا مغزی متفاوت است و بنابراین اینها باید دو چیز مختلف باشند».
سپس پاسخ داده می‌شود: «آه، اما می‌دانید، این درست نیست! همه می‌دانند که این‌همانی‌های ممکن می‌توانند وجود داشته باشند». اول، آن‌طور که در مورد مخترع عینک دوکانونه و رئیس کل اداره‌ی پست گفتم. دوم، در مورد این‌همانی‌های نظری (که به الگوی کنونی نزدیک‌ترند) مانند نور و جریان فوتون‌ها یا آبا و ترکیب خاصی از هیدروژن و اکسیژن. همه‌ی اینها این‌همانی‌های ممکن‌اند که می‌توانستند کاذب باشند؛ بنابراین جای تعجب نیست که به عنوان یک واقعیت ممکن و نه ضروری، می‌تواند صادق باشد که احساس درد یا دیدن قرمز صرفاً حالتی بدنی باشند، این نوع این‌همانی‌های روانی- فیزیکی می‌توانند واقعیات ممکن باشند، درست مثل سایر این‌همانی‌ها که واقعیاتی ممکن‌اند و البته برای گرایش به این آموزه انگیزه‌های فراوانی وجود دارد؛ انگیزه‌های ایدئولوژیک یا مطلوب نبودن وجود «آویزه‌های قانونی» در مورد ارتباطات مرموزی که قوانین فیزیک آنها را تبیین نمی‌کنند. همبستگی‌های یک به یک میان دو نوع مختلف- حالات مادی و اموری از یک نوع کاملاً متفاوت- افراد را به باور به این آموزه سوق می‌دهند.
گمان می‌کنم مطلب اصلی که ابتدا در مورد آن سخن خواهم گفت، جملات این‌همانی نام‌ها باشد، اما به طورکلی به امور زیر معتقدم. اول اینکه این‌همانی‌های نظری خاص مانند «گرما جنبش مولکولی است» حقایق ممکن نیستند، بلکه حقایق ضروری‌اند. البته در اینجا مقصود من صرفاً ضروری به لحاظ فیزیکی نیست، بلکه بالاترین درجه‌ی ضرورت موردنظر من است، به هر معنایی که باشد. (شاید سرانجام معلوم شود که ضرورت فیزیکی بالاترین درجه‌ی ضرورت است، اما نمی‌خواهم در مورد این مسئله پیش‌داوری کنم. حداقل در مورد این نوع مثال، شاید این‌طور باشد که وقتی چیزی به لحاظ فیزیکی ضروری است، ضروری صرف است). دوم اینکه طریقی که به وسیله‌ی آن معلوم شده است که اینها حقایق ضروری‌اند، به نظر نمی‌رسد همان طریقی باشد که به وسیله‌ی آن می‌توانست معلوم شود که این‌همانی ذهن و مغز ضرورتاً یا به طور ممکن صادق است. بدین ترتیب، این قیاس را باید کنار گذاشت. فهم اینکه چه چیزی را باید جایگزین آن کرد، دشوار است؛ بنابراین به آسانی نمی‌توان فهمید که چگونه باید از این نتیجه‌گیری که این دو واقعاً متفاوت‌اند، اجتناب کرد.

سخنرانی سوم: 29 ژانویه 1970م.

پس براساس دیدگاهی که من از آن طرفداری می‌کنم، واژگان انواع طبیعی بسیار بیش از آنچه معمولاً تصور می‌شود، به نام‌های خاص نزدیک‌اند. به این ترتیب، اصطلاح قدیمی «نام عام» کاملاً با محمول‌هایی از قبیل «گاو» یا «ببر» که گونه‌ها یا انواع طبیعی را نشان می‌دهند، متناسب است، اما ملاحظات من در مورد بعضی از نام‌های کلی انواع طبیعی از قبیل «طلا» و «آب» و نظایر آن هم منطبق است. جالب است نظریات مرا با نظریات میل مقایسه کنیم. میل هم محمول‌هایی مانند «گاو» وصف‌های خاص و نام‌های خاص را نام می‌داند. او در مورد نام‌های «فردی» می‌گوید که اینها اگر وصف خاص باشند، معنای ضمنی (5) دارند و اگر نام خاص باشند، معنای ضمنی ندارند. از طرف دیگر، میل می‌گوید که همه‌ی نام‌های «عام» معنای ضمنی دارند؛ محمولی مثل «انسان» به صورت عطف ویژگی‌های خاصی تعریف می‌شود که شرط‌های لازم و کافی انسان بودن را به دست می‌دهند؛ عقلانیت، حیوانیت و بعضی خصوصیات فیزیکی. (6) سنت منطقی مدرن، آن‌طور که در فرگه و راسل نمایان می‌شود، نظر میل را در مورد نام‌های فردی بر خطا، ولی در مورد نام‌های عام بر حق می‌داند. فلسفه‌ی جدیدتر هم همین اعتقاد را دارد به جز اینکه هم در مورد نام‌هام خاص و هم در مورد نام‌های انواع طبیعی، ایده‌ی ویژگی‌های معرِّف را با ایده‌ی خوشه‌ی ویژگی‌ها- که در هر مورد خاص تنها برخی از آنها لازم است برآورده شوند- جایگزین می‌کند، اما خود من، میل را در مورد نام‌های «فردی» کمابیش برحق و در مورد نام‌های «عام» بر خطا می‌دانم. شاید برخی از نام‌های «عام» («احمقانه»، «چاق»، «زرد») ویژگی‌هایی را بیان کنند، (7) اما به معنایی مهم، نام‌های عام مانند «گاو» و «ببر» چنین نمی‌کنند، مگر آنکه گاو بودن را به صورتی پیش پاافتاده یک ویژگی بدانیم. مطمئناً برخلاف آنچه میل تصور می‌کرد، «گاو» و «ببر» کوته‌نوشت ترکیب‌های عطفی ویژگی‌هایی که کتاب لغت در تعریف آنها به کار می‌گیرد، نیستند. اینکه آیا علم می‌تواند به طور تجربی، ویژگی‌های خاصی را کشف کند که برای گاوها یا ببرها ضروری‌اند، مسئله‌ی دیگری است که پاسخ من به آن مثبت است.
اجازه دهید بررسی کنیم که این امر چگونه در مورد انواع جملات این‌همانی که اکتشافات علمی را- مانند اینکه آب H2O است- بیان می‌کنند، به کار می‌رود. جمله‌ی فوق قطعاً حاکی از یک کشف است مبنی بر اینکه آب H2O است. ما ابتدائاً آب را با حس خاص، خصوصیات ظاهری و شاید مزه‌ای که دارد، تشخیص می‌دهیم (گرچه مزه اغلب ممکن است در اثر ناخالصی‌ها باشد). اگر حتی در عالم واقع، ماده‌ای بود که ساختار اتمی‌ای کاملاً متفاوت با آب داشت، ولی در خصوصیات ظاهری شبیه آب بود، آیا می‌گفتیم که بعضی از آب‌ها H2O نیستند؟ فکر نمی‌کنم، بلکه می‌گفتیم همان‌طور که طلای قلابی وجود دارد، آب قلابی هم ممکن است وجود داشته باشد؛ ماده‌ای که هرچند ویژگی‌هایی دارد که ابتدائاً آب را با آنها تشخیص داده‌ایم، در واقع آب نیست. من فکر می‌کنم که این موضوع نه تنها در مورد جهان واقع، بلکه در مورد وضعیت‌های خلاف واقع هم صدق می‌کند. اگر ماده‌ای وجود می‌داشت که آب قلابی بود، آب قلابی بود، نه آب. از سوی دیگر، اگر این ماده بتواند شکل دیگری به خود بگیرد- مثل آب مضاعف که می‌گویند در اتحاد جماهیر شوروی کشف شده با مشخصاتی بسیار متفاوت با آنچه اکنون آب می‌‎نامیم- شکلی از آب خواهد بود، چون همان ماده است، هرچند خصوصیات ظاهری‌ای که ابتدائاً آب را با آنها تشخیص داده‌ایم، ندارد.
جمله‌ی «نور جریان فوتون‌هاست» یا «گرما جنبش مولکولی است» را بررسی می‌کنیم. منظور من از نور چیزی است که مقداری از آن را در این اتاق داریم. منظور من از گرما آن حس درونی‌ای نیست که شخص ممکن است داشته باشد، بلکه پدیده‌ای بیرونی است که از طریق حس کردن آن را ادراک می‌کنیم و در ما احساس خاصی را ایجاد می‌کند که آن را احساس گرما می‌نامیم. گرما، جنبش مولکول‌ها است. همچنین کشف کرده‌ایم که افزایش گرما با افزایش جنبش مولکولی یا به تعبیر دقیق‌تر، افزایش میانگین انرژی جنبشی مولکولی متناظر است، به این ترتیب، دما با میانگین انرژی جنبشی مولکولی یکی گرفته می‌شود، اما من در مورد دما سخن نمی‌گویم، چون این مسئله مطرح است که مقیاس واقعی را چگونه باید وضع کرد. شاید این مقیاس صرفاً براساس میانگین انرژی جنبشی مولکولی وضع شود. (8) اما آنچه حاکی از یک کشف پدیدارشناختی جالب است، این است که وقتی جسم گرم‌تر است، مولکول‌ها سریع‌تر حرکت می‌کنند. همچنین در مورد نور کشف کرده‌ایم که نور جریان فوتون‌ها یا شکلی از تابش الکترومغناطیسی است. ابتدائاً نور را با تأثیرات بصری درونی خاصی که می‌تواند در ما به وجود آورد ما را قادر به دیدن کند، تشخیص می‌دهیم. از سوی دیگر، گرما را ابتدائاً با اثر خاصی که بر یک جنبه‌ی پایانه‌ی عصبی یا حس لامسه می‌گذارد، تشخیص می‌دهیم.
وضعیتی را تصور کنید که انسان‌ها در آن کور هستند یا چشم‌های‌شان کار نمی‌کند. نور بر آها اثری نمی‌گذارد. آیا در این وضعیت، نور وجود ندارد؟ به نظر می‌رسد که این‌طور نیست. این وضعیتی است که در آن چشم‌های ما به نور حساس نیست. البته متأسفانه در میان این موجودات، افرادی هستند که «نابینا» نامیده می‌شوند. حتی اگر همه‌ی مردم بسیار کم رشد کرده بودند و نمی‌توانستند چیزی ببینند، ممکن بود که نور در اطرافشان وجود داشته باشد، اما نمی‌توانست به طور مناسب بر چشم‌های‌شان اثر بگذارد. بدین ترتیب به نظر می‌رسد که در این وضعیت، نور وجود دارد، اما افراد نمی‌توانند آن را ببینند. در نتیجه، اینکه می‌توانیم نور را با تأثیرات بصری خاصی که در ما ایجاد می‌کند، تشخیص دهیم، نمونه‌ی خوبی از تثبیت مرجع است. این را که نور چیست، به این ترتیب تثبیت می‌کنیم که نور هر چیزی است که به طرز خاصی بر چشم‌های ما اثر می‌‎گذارد، اما وقتی در مورد وضعیت‌های خلاف واقعی که افراد در آن نابینا هستند، سخن می‌گوییم، این را نمی‌گوییم که چون در این وضعیت چیزی نمی‌تواند بر چشم‌های افراد اثر بگذارد، نور وجود ندارد، بلکه می‌گوییم که در این وضعیت، نور- که آن را با آنچه در واقع، ما را قادر به دیدن می‌کند یکی گرفته‌ایم- وجود دارد، ولی به سبب نقص‌هایی در ما نتوانسته به دیدن ما کمک کند.
شاید بتوانیم تصور کنیم که با معجزه‌ای، امواج صوتی به نحوی موجودی را قادر به دیدن کنند. منظورم این است که تأثیرات بصری‌ای را در او ایجاد کرده‌اند که درست مانند آنچه در ما وجود دارد هستند؛ شاید دقیقاً همانند احساس رنگ. همچنین می‌توانیم تصور کنیم که همان موجود به کلی به نور (فوتون‌ها) بی‌احساس باشد. چه کسی می‌داند که چه امکان‌های باور نکردنی‌ای می‌توانند وجود داشته باشند؟ آیا خواهیم گفت که در جهان ممکن فوق، صدا همان نور است و این حرکت‌های موجی در هوا نور هستند؟ به نظرم می‌رسد که با در نظر گرفتن مفهومی که از نور داریم، باید این وضعیت را به صورت دیگری توصیف کنیم. این وضعیتی است که موجودات خاصی، شاید حتی موجوداتی که «انسان» نامیده می‌شوند و در این سیاره‌ها ساکن‌اند، نه به نور، بلکه به امواج صوتی حساس‌اند، درست به همان شکلی که ما به نور حساس‌ایم. اگر این‌طور باشد، همین که بفهمیم نور چیست، وقتی درباره‌ی جهان‌های ممکن دیگر سخن می‌گوییم، درباره‌ی این پدیده در آن جهان‌ها سخن می‌گوییم و «نور» را مترادف با «هرچه این حس بصری را می‌دهد، هرچه کمک می‌کند ببینیم» به کار نمی‌بریم، چرا که ممکن بود نور وجود داشته باشد و به ما کمک نکرده باشد تا ببینیم و حتی چیز دیگری می‌توانست وجود داشته باشد که به ما کمک کرده باشد تا ببینیم. نحوه‌ای که نور را تشخیص می‌دهیم، مرجع را تثبیت می‌کند.
عبارات دیگر مانند «گرما» هم همین‌طورند. در اینجا گرما چیزی است که ما آن را با احساس خاصی- «احساس گرما»- که در ما ایجاد می‌کند، تشخیص می‌دهیم (و مرجع نامش را از این طریق تثبیت کرده‌ایم). غیر از احساس گرما، نام خاص دیگری برای این احساس نداریم. جالب است که زبان این‌گونه است، در حالی که براساس آنچه من می‌گویم، ممکن بود تصور کنید که طور دیگری باشد. به هر صورت، ما گرما را تشخیص می‌دهیم و می‌توانیم آن را از این طریق که در ما احساس گرما را پدید می‌آورد، حس کنیم. در اینجا ممکن است در مورد این مفهوم، تثبیت شدن مرجعش به این نحوه آن‌قدر مهم باشد که اگر فرد دیگری گرما را با نوعی ابزار کشف کند، اما نتواند آن را احساس کند، اگر بخواهیم می‌توانیم بگوییم که این مفهوم گرما همان مفهوم نیست، هرچند مرجع آن همان است.
با این حال، واژه‌ی «گرما» به معنای «آنچه این احساس را در افراد ایجاد می‌کند» نیست، زیرا اولاً ممکن است افراد به گرما حساس نباشند، ولی باز گرما در جهان بیرونی وجود داشته باشد. ثانیاً فرض کنیم که پرتوهای نور به گونه‌ای- به سبب تفاوت‌های موجود در پایانه‌های عصبی افراد- این احساس را در آنها ایجاد کنند. در این صورت، نور و نه گرما احساس موسوم به گرما را در افراد ایجاد می‌کند.
پس آیا می‌توانیم جهان ممکنی را تصور کنیم که در آن، گرما جنبش مولکولی نباشد؟ البته می‌توانیم تصور کنیم که کشف کرده‌ایم که این‌طور نیست. به نظرم می‌رسد که هر موردی که شخص آن را موردی تصور کند که گرما- برخلاف آنچه بالفعل برقرار است- چیزی غیر از جنبش مولکولی است، در واقع موردی است که در آن بعضی از موجودات (حتی شاید ما، اینکه دارای این ساختار عصبی به خصوص هستیم، یک واقعیت ممکن در مورد ما باشد) با پایانه‌های عصبی متفاوت با ما در زمین ساکن‌اند و این موجودات به چیز دیگری مانند نور، به گونه‌ای حساس‌اند که همان چیزی را حس می‌کنند که ما هنگام احساس گرما حس می‌کنیم، اما در این وضعیت، نور همان گرما نیست یا حتی جریانی از فوتون‌ها گرما نیست، بلکه وضعیتی است که در آن جریان فوتون‌ها احساس خاصی را ایجاد می‌کند که ما آن را «احساس گرما» می‌نامیم.
بسیاری از این‌همانی‌های دیگر هم همین‌طورند؛ مانند اینکه صاعقه همان الکتریسیته است. برق صاعقه‌ها، برق الکتریسیته است. صاعقه‌، نوعی تخلیه‌ی الکتریکی است. فکر می‌کنم که البته ما می‌توانیم تصور کنیم که آسمان در شب به طرق دیگری هم بتواند با همان نوع برق روشن شود، بدون اینکه تخلیه‌ی الکتریکی‌ای در کار باشد. در اینجا هم مایلم بگویم که وقتی این مورد را تصور می‌کنیم، چیزی را تصور می‌کنیم که همه‌ی خصوصیات بصری صاعقه را دارد، ولی در واقع، صاعقه نیست. ممکن است کسی بگوید: این به نظر صاعقه است، ولی صاعقه نیست. گمان می‌کنم که این حالت می‌تواند حتی الان هم رخ دهد. ممکن است کسی با ابزاری هوشمند پدیده‌ای را در آسمان ایجاد کند که مردم خیال کنند صاعقه است، هرچند در واقع، صاعقه‌ای در کار نبوده باشد و شما نخواهید گفت که چون این پدیده شبیه صاعقه است، پس در واقع، صاعقه است. این پدیده با صاعقه- که پدیده‌ی تخلیه‌ی الکتریکی است- متفاوت است، بلکه چیزی است که ما را به اشتباه می‌اندازد تا فکر کنیم که صاعقه است.

پی‌نوشت‌ها:

1- Saul Kripke, Naming and Necessity, Cambridge, Mass: Harvard University Press, 1972, 1980, pp. 47-50, 75-76, 97-100, 127-132 & 140-155
2- به نحوی غلط‌انداز، زیرا این تعبیر به ذهن چنین متبادر می‌کند که مسئله‌ی خاص «یقین این‌همانی فراجهانی»ای وجود دارد؛ یعنی وقتی جهان ممکن دیگری را تصور می‌کنیم، نمی‌توانیم به سادگی مقرر کنیم که درباره‌ی چه کسی یا چه چیزی سخن می‌گوییم. اصطلاح «جهان ممکن» هم می‌تواند غلط‌انداز باشد. شاید این اصطلاح تصویر «کشور بیگانه» را به ذهن متبادر کند. من گاهی به طور آزمایشی اصطلاح «وضعیت خلاف واقع» را به کار برده‌ام. مایکل اسلوت می‌گوید که «وضعیت (یا تاریخ) ممکن جهان» شاید کمتر از «جهان ممکن» غلط‌انداز باشد. با این حال، برای احترام از ابهام، بهتر است نگوییم «در جهان ممکنی، هامفری برنده است» بلکه به سادگی بگوییم (ممکن بود هامفری برنده شده باشد». ابزار جهان‌های ممکن، تا جایی که به مدل نظریه‌ی مجموعه‌ای نظری منطق موجهات مسوّر مربوط است، بسیار سودمند بوده است (امیدوارم این‌طور باشد)، اما موجب بعضی شبه ‌مسائل فلسفی و تصویرهای غلط‌انداز شده است.
3- البته سخن من مستلزم این نیست که زبان، برای هر شیئی نامی دارد. ضمایر اشاری می‌توانند به صورت دالّ صلب به کار روند و متغیرهای آزاد می‌توانند به صورت دوالّ صلب اشیای نامشخص به کار روند. البته وقتی وضعیت خلاف واقعی را توصیف می‌کنیم، نه کل آن جهان، بلکه فقط قسمتی را که برای ما مهم است، توصیف می‌کنیم.
4- ر.ک: سخنرانی 1، ص59 (درباره‌ی نیکسن) و سخنرانی 2، ص85-88.
5- connotative
6- میل، دستگاه منطق.
7- هیچ معیاری برای آنچه از «ویژگی خالص» یا مضمون فرگه‌ای مراد می‌کنم، به دست نمی‌دهم. یافتن مثال‌های خالی از اشکال برای این مقصود دشوار است. زردی مسلماً ویژگی فیزیکی آشکاری را در مورد اشیا بیان می‌کند و در مورد بحث طلا در بالا، می‌توان آن را یک ویژگی به مفهوم موردنظر دانست، اما در واقع، این هم فاقد یک مؤلفه‌ی ارجاعی خاص نیست، زیرا براساس دیدگاه حاضر، زردی به صورت ویژگی فیزیکی بیرونی شیء مشخص شده و به طور صلب مدلول واقع می‌شود که ما آن را از طریق تأثیر بصری زردی حس می‌کنیم. این واژه از این جهت شبیه واژگان انواع طبیعی است. از سوی دیگر، کیفیت پدیدارشناختی خود حس را می‌توان به مفهومی خالص یک کیفیت ذهنی دانست. شاید سخنان من در مورد این موضوعات کمی مبهم باشد، اما دقت بیشتر در اینجا ضرورتی ندارد.
8- البته مسئله ارتباط مفهوم مکانیک آماری دما با، مثلاً مفهوم ترمودینامیکی [آن] هم مطرح است. می‌خواهم در این بحث، این مسائل را کنار بگذارم.

منبع مقاله :
انصاری، محمد باقر، (1393) نظریه این‌همانی در فلسفه ذهن، قم: پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم، چاپ اول.